آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام دیده چه شب می گذراند وقتست گر از پای در آیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان سوخته داند ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری در آتش سوزنده صبوری که تواند هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند فریاد که گر جور فراق تو نویسم فریاد بر آید زدل هر که بخواند.
|