باز هم بهاری دیگر از راه رسید.سالهاست که بهار با آمدنش داغ نبودن تو را زنده می کند و شکوفه های سیب قصّه ی پر پر شدنت را ...سالهاست که بهار را بی تو آغاز می کنیم...خنده های معصومانه ات...شور و نشاط کودکانه ات...چهره ی جذاب و دوست داشتنی ات...مگر فراموش می شود؟محمّد عزیزم ...سالها پیش چنین شبی آخرین شب حضور تو در این دنیای خاکی بود...وقتی تورا بوسیدم وباتو خداحافظی کردم هرگز گمان نمی کردم این آخرین دیدار باشد.و دو روز بعد تورا در دل سرد خاک...آه خدایا...محمّد جان تو رفتی وحسرت دیدار دوباره تو تا ابد بردلمان ماند.تو پاک ،معصوم و بی گناه از این دنیا رفتی ،ما ماندیم و غمی به وسعت دشت ،به سنگینی کوه ...
|