خدایا! میدانستی که قرار است به زمینت قدم بگذاریم،بخوریم ،بیاشامیم و نافرمانی کنیم! سال های گذشته شاهد ناسپاسی فراوان ما بودی... و هرگز نعمتت را از حیاتمان دریغ نکردی! روزهای روشن و شبهای تاریک را به گوش رسمان فرستادی و دستهای حوادث را بر شانه ی خواب ما گذاشتی ،اما بیدار نشدیم! زبان سپاس را نیاموختیم و اگر می آموختیم اراده ی سپاس نداشتیم! نافرمانی کردیم و روزیمان را افزودی! وعده ها را دانستیم و باور نکردیم...
بهشتت را شناختیم و برای درک پاداشت کاری نکردیم... خدایا! دستهایم خالی است و حسرت روزهای گذشته نیز پلکهایم را سنگین کرده است... حالا میخواهم آن را،ولی نمی توانم... عمر گذشته بر نمی گردد و روزهای گذشته رفته اند... و حالا در مرز پایان فرصتها به انتظار رحمتت ایستاده ایم! سالهاست که پشیمانیم و با امید لطفت زنده ایم! ای مهربان! کاری کن که فرصتهای پیش رویمان را قدر بدانیم! کاری کن که تو را با خیال رضایتت عبادت کنیم نه به طمع پاداش فردایت.
|