ساعتی از اذان مغرب گذشته بود .دلتنگ بودم.حوصله ی هیچ کس وهیچ چیز را نداشتم .دلتنگ حضور در بارگاه ملکوتی امام هشتم ،در صحن وسرای منورشان .وقتی به خاطر می آوردم صفای نماز عید فطر سال گذشته در جوار ایشان را، بیشتر دلتنگ می شدم .این اواخر هر بار که به آنجا زنگ می زدم به علت کثرت تماس ها امکان برقراری ارتباط با روضه ی منوره وجود نداشت ... آنجا که حضور داری انگار از دنیا ومافیها رهایی .هیچ غمی بر دلت نیست .از هیچ چیز وهیچ کس آزرده نیستی .انگارعطوفت بیکران آن امام رئوف تو را هم به کیش مهر ورزان فرا می خواند .وذره ی ناچیز وجود تودر جذبه ی خورشید مهر محو می شود ....ناگاه زنگ تلفن رشته ی افکارم را از هم گسست . با بی حوصلگی نگاهی به شماره انداختم .گوشی را روی میز رها کردم .دو دقیقه ی بعد دوباره تکرار. وچند دقیقه ی بعد مجددا همان شماره . گویا 4-5 بار تکرار شد ومن همچنان بی توجه .بالا خره پیامکی رسید .با این مضمون : سلام خانم ... من ، ز- م (از دانش آموزان 4سال پیش ) ...مشهد هستم . روبه روی پنجره ی فولاد ... .به یاد شما افتادم .هر چه زنگ زدم گوشی را بر نداشتید .جای شما اینجا خالیست ....
|