سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

به وبلاگ ربـــــــــــّــــی خوش آمدید
  • نسیم ( یکشنبه 88/10/27 :: ساعت 8:27 عصر)

  • مدتی بود که از مریم بی خبر بودم.احساس دلواپسی ونگرانی رهایم نمی کرد .همیشه همینطور است.اگر او ناراحت باشد ،من هم اینجا دور از اودل نگران وناراحتم ،تا زمانی که  احوالش را جویاشوم.صدایش رابشنوم،مطمئن شوم مشکلی ندارد ، و دوباره به آرامش برسم. مریم یادآور تمامی خاطرات تلخ وشیرین اولین سالهای تدریس من است .در آن روستای دورافتاده در آن منطقه ی محروم..... سالها گذشته است.رابطه ی من واو دیگر رابطه ی معلم وشاگردی نیست. مریم  ازدواج کرده ومادر دو فرزند است.او مصداق همه ی رنجهایی است که ممکن است دختری یتیم در زندگی اش تحمل کند.

    اولین روزاز دومین سال حضورم درآن روستا وآن  مدرسه وکلاس درس بود .می خواستم هر چه زودتر دانش آموزانم رابشناسم...درمیان چهره های معصوم آن دختران روستایی ،چهره ی مظلوم ورنگ پریده ومغموم دختری خودنمایی می کرد.از شور ونشاط شروع سال تحصیلی درچشمان غم گرفته اش خبری نبود.کنارش نشستم .پرسیدم:چی شده عزیزم؟از چیزی ناراحتی؟ اشکش سرازیر شد .گریه امانش نمی داد.ناگهان خون از بینی اش فوران زد.داشت از حال می رفت .خیلی ترسیده بودم.وبچه ها بیشتر از من.....خدایا چه کنم؟.....از کلاس بیرون پریدم .وفریاد زدم:کمک کنید...

    مریم به تازگی پدرومادرش را از دست داده بود.یعنی در فاصله ی زمانی کوتاهی ابتدا پدر وبعد مادرش در اثر بیماری از دنیا رفته بودند.اومانده بود وتنهایی وزندگی در کنار برادری معلول و زن برادری که از وجود مریم در زندگی اش ناراضی بود واو را می آزرد.مریم بیمار بود وهر بار به شدت خون دماغ میشدوهمین امرباعث کم خونی شدید او شده بود.

    او دختر مغرور وسر سختی بود.علاقه ای به درس ومدرسه از خود نشان نمی داد.بارها از مدرسه گریخت. به لطف خدا توانستم باب دوستی را با او بگشایم.همه ی امیدم این بود که بتوانم اورا در مدرسه نگهدارم.ومانع گریز او شوم......طی سه چهار سالی که درآن روستا بودم رابطه مان با هم به قدری نزدیک وصمیمی شده بود که طاقت یک روز دوری از همدیگر را نداشتیم.مریم به خاطر شرایطی که داشت نتوانست ادامه ی تحصیل بدهد.من هم به منطقه ی دیگری منتقل شدم .اما ارتباط ما همچنان ادامه داشت .بالاخره پس از پشت سر گذاشتن دوران سخت رنج واندوه  او ازدواج کرد.از ازدواجش راضی بود .ومن هم پس از سالها نگرانی برای او وآینده اش به آرامش رسیدم.خدا را شکر. مریم دیگر تنها نبود ومن می توانستم کم کم حضورم را در زندگی اش کم رنگ کنم.می دانستم زندگی که از صفر وبدون هیچگونه پشتوانه ی مالی شروع شود چقدر دشوار است.اما او یاد گرفته بودکه چگونه با قناعت با مشکلات کنار بیاید....

    از یکی دو سال قبل دیگر هیچ نگرانی برایش نداشتم به لطف خدا در کنار شوهری که صادقانه به او عشق می ورزیدهم صاحب خانه وماشین شده بود وهم ماذر دو پسر شیطان و دوست داشتنی.....

    اما دو روز پیش وقتی ازگوشی تلفن صدای گرفته اش را شنیدم ،وحشت کردم.خدایا چه شده؟

    مریم برایم گفت که شوهرش گرفتار یکی از این شرکتهای هرمی شده

    ودار وندارشان را بر باد داده است.اختلافاتشان بالا گرفته وحالا حدود یک ماه است که خانه وزندگی اش را رها کرده ورفته است .حتی در آخرین تماس تلفنی به مریم گفته است که می تواند برود وطلاق بگیرد......

    چه می شنیدم؟باورش برایم سخت بود.خدایا چرابعضی از انسانهابه آنچه دارند قانع نیستند؟چرا قدر داشته هایشان را نمی دانند؟طمع چه می کندبا این انسان های حریص.مگر قرار است چقدر در این دنیا بمانیم که برای بیشتر داشتن این چنین تیشه به ریشه ی زندگیمان می زنیم.خداوندا تو می دانی مریم چقدر در زندگیش سختی کشیده .کمکش کن تا دوباره آرامش به زندگیش باز گردد.تو می دانی که او در آن روستا امنیت ندارد.تنهاست.جز تو پناهی ندارد.ومن اینجاازاو دورم وکاری نمی توانم برایش انجام دهم.یاریش کن خدا.شبها از تصور اینکه او با دو کودکش درآن روستای ناامن چگونه شب را به صبح می رساند خواب به چشمانم نمی آید.هنوز صدای پسر کوچکش که با گریه بهانه ی پدر را می گرفت آزارم می دهد. خدایا ...........

     

     

     


    بخـــــــش نظرات ()


    Online User