یا رب از ابر هدایت برسان بارانی یادش به خیر سال 87 ....وبلاگ نویسی.... چقدر دلتنگ آن زمان و آن فضا هستم.... سال ها گذشته است.... و چقدر همه چیز تغییر کرده است.... عمر می گذرد....خاطره ها می ماند.... |
خداجون من خسته نمی شم...باتوکل به تو ادامه میدم ....تا وقتی که بیام و همین جابنویسم....خدایا شکرت تموم شد...
|
این روزها حال دلم خوب نیست...
|
دلتنگ واژه هایی که تو را برایم معنا کند .. دلتنگ نگاه هایی که مرا به سوی تو برساند.. دلتنگ آوایی که موج عشق گنبد و بارگاهت را در کوچه پس کوچه های دلم جاری کند .. دلتنگ نسیمی که عطر خوش بارگاهت را در هوای دود گرفته ی دلم پراکنده سازد من در حجمی از احساس در غباری از فریاد ها و در فاصله های دور مانده ام .. دیگر تصویر گنبد و بارگاهت باران چشمان مضطربم را آرامش نمی بخشد که شیشه ی احساس من چکه های باران بر پنجره ی بسته را نمی خواهد .. حس لطافت باران در زیر نگاه های مهربان تو گمشد ه ی این روزهای من است .. ترنمی که مرغ جانم را پای در اسارت ، بال به پرواز می گشاید اما زنجیرهای جدایی محکمتر از تمنای بالهای اوست .. او شکسته دل با قلبی مجروح از زخم جدایی گوش به آوایی از جان می سپارد که ندای نقارخانه ات را برای اشک های بی امانش زمزمه ی از امید نماید .. در حصار بی امان روزها در تکرار غریب واژه ها بر غربت خود می گریم که غریب را نام بر تو نهادند و جام بر من .. دلم برای یک سلام .. یک نگاه و یک لحظه نشستن در صحن صفا و مهرت تنگ شده است ... دلم برای غروبی تنگ شده است که من باشم و تو در گوشه ایی از بهشت وجودتت .. بی تکلم ... بی صدا .. بی واژه .. فقط نگاه کنم به مهر بارگاهت و خود را بسپارم به خنکای نسیم مهرت که نوازشگر جان زائرانت است .. سراسر اشک شوم و بشویم قلب دلم را و بجویم عشق تو را .. تسبیحی شوم هزار دانه از اشک و به شکستن بغضی پخش شوم در سپیدی سنگفرش های حرمت .. در لابه لای ازدحام زائرانت گم شوم ... دانه ای از وجودم دخیل پنجره ی فولادت شده و ذوب در اشک زائرانت و ماندگار در پای حرم دلت .. می خواهم در کنار حرم تو قفل دل بگشایم و دفترچه ی دلتنگی هایم را به دست مهربانی تو بدهم تا بخوانی زمزمه ی دلم را و با قلم مهر خود بنویسی بر آن خطی ماندگار . دستانم را به مهربفشاری و چشمان آهوی مضطرب و پریشان درونم را به نگاه حمایتی خود آرامش بخشی .. نگاهم را به گلدسته های مهرت پیوند دهی و مرغ جانم را فارغ از اسارت های سرگردان تا اوج آسمان مهربانیت پرواز دهی .. دلم برایت تنگ شده است و مرغ جانم بی صداتر از همیشه در سکوت خود نجوای سلامی دارد و به امید جوابی چشم به مهر طوست دوخته است .. یا ضامن آهو ضامن ...
|
ببین از کجا میام که هنوز مسافرم
|
|
|
دو سال گذشت. اما چگونه ؟ خدا می داند. از روزهایی که بهترین روزها بود....فقط او می داند قصه ی دلتنگی ام را.دلتنگی برای دو رکعت نماز عاشقانه در روضه ی رضوان ... یک دل سیر گریستن پشت دیوار بقیع ،...پشت در بسته ی مسجد امیرالمومنین .... در مسجد شجره ...یک شب تا صبح در مسجد الحرام روبروی خانه ی دوست به مناجات نشستن ...گونه بر پرده ی مخملین کعبه نهادن....و طواف ...که نه هفت بار بلکه هفتاد بار...قصه ی این دلتنگی پایانی ندارد. ای کاش می شد از این جا پر گرفت و رفت و دور شد دور... از این آدم هایی که نقاب برچهره دارند.از این دو رویی ها ، از این مکاری ها و عوام فریبی ها دور شد....خدایا یاریم کن و به من صبر عطا کن .
|
چگونه می توانم زنده باشم و نفس بکشم...انگار رها شده ام من اینجا نیستم . زندگی جسم مرا با خود می برد .من جا مانده ام .چشمانم ، قلبم ،همه ی روح و روانم ،همه ی هستی ام را آنجا کنار خانه ی خدا در سعی صفا و مروه در کنار حجر الاسود ،پشت مقام ابراهیم ،در حجر اسماعیل جا گذاشته ام . من اینجا نیستم ،این تنها جسم رنجور من است که به دار زندگی آویخته است.روح من آنجا ست ،هنوز در طواف مانده است ،هنوز با خود نجوا می کند...الهی البیت بیتک والحرم حرمک والعبد عبدک.....برای چشمانی که به تماشای خانه ی دوست نشسته است دیگر هیچ منظره ای زیبا نیست،هیچ آوایی دلنشین نیست وهیچ چیز دوست داشتنی ودلبستنی نیست. گویا گذشته ها در غبار زمان محو شده اند و آینده مفهومی جز حسرت حضوری دوباره ندارد.انگار تمامی سال های عمرم را مرده بودم و تنها 12 روز زنده بودم وزندگی کردم ومعنای بودن وفقط برای او بودن رادرک کردم من هنوز آنجا هستم در مسجد شجره . در لباسی که زیباترین لباس دنیاست بغض گلویم ،اشک چشمانم مجال لبیک گفتن به من نمی دهد..من هنوز آنجا هستم در لحظه ی شکوهمند دیدار ،نیم نگاهی بر خانه ی دوست ...وناخود آگاه به سجده آمدن ....وتنها کلامی که برزبان جاری می شود الحمدلله ...ودیگر تاب برخاستن ونگاه دوباره نداشتن.... من هنوز آنجا هستم پشت مقام ابراهیم به نماز ایستاده ام و مرد وهابی که سعی دارد به من بفهماند که نمازم مورد قبول خداوند نیست....من آنجا هستم ....در آخرین دیدار ...دیگر نمی توانم....
|
خدایا! میدانستی که قرار است به زمینت قدم بگذاریم،بخوریم ،بیاشامیم و نافرمانی کنیم! سال های گذشته شاهد ناسپاسی فراوان ما بودی... و هرگز نعمتت را از حیاتمان دریغ نکردی! روزهای روشن و شبهای تاریک را به گوش رسمان فرستادی و دستهای حوادث را بر شانه ی خواب ما گذاشتی ،اما بیدار نشدیم! زبان سپاس را نیاموختیم و اگر می آموختیم اراده ی سپاس نداشتیم! نافرمانی کردیم و روزیمان را افزودی! وعده ها را دانستیم و باور نکردیم...
|