سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

به وبلاگ ربـــــــــــّــــی خوش آمدید
  • نسیم ( چهارشنبه 87/12/14 :: ساعت 7:24 عصر)

  •  

    سارا لکنت داشت. مخصوصا موقع درس جواب دادن.بچه ها می گفتند: قبلا اینطور نبوده .مدتی است که دچار لکنت شده. چهره ی معصوم وپژمرده ای داشت اما آنقدر تودار بود که نمی شد بفهمی از چه چیز رنج می برد .نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم.دیدن چشمان بی فروغ وغمگینش آتش به جانم می زد .روزهایی که با کلاس آنها درس داشتم آرامش نداشتم چگونه می توانستم در قلب او راهی بیابم.می دانستم از چیزی رنج می برد. با او باب دوستی را گشودم .کمتر برای درس پرسیدن او را به جلو کلاس صدا میزدم....تا اینکه یک روز نامه ای به دستم داد:خانم کی می توانم باشما صحبت کنم؟....بالاخره قفل سکوتش شکست.

    <<پدر ما معتاد است وبه همین خاطر همیشه پدر ومادرم با هم اختلاف ودعوا داشتند.یک شب از صدای فریاد های پدرم که مدام می گفت می کشمت از خواب پریدم دیدم پدرم دستانش را دور گردن مادرم گرفته وگلوی او را می فشارد .مادرم داشت خفه میشد. چشمانش ،لبانش، خیلی وحشتناک بود.من...من...فقط جیغ می کشیدم .ناگهان پدرم  مادرم را رها کرد ،به سمت آشپز خانه دوید وباسیخ داغی به سمت من آمد....>>

    آنگاه سارا آستینش را بالا زد. آثار سوختگی بر بازوانش وپشت دستانش نمودار بود .دستانش را بین دستانم گرفتم اشک امانم نمیداد .اماسارا بالبخند تلخی پرسید: خانم اگه ما آنشب بیدار نشده بودیم مادرمون چی می شد؟ 

    حالا پدرمون زندانیه ومادر تقاضای طلاق داده ولی ما هنوز می ترسیم وشبها کابوس میبینیم.....

    سارا جان از خداوند مهربان سلامتی وسعادتت را خواهانم..

     


    بخـــــــش نظرات ()


    Online User