سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

به وبلاگ ربـــــــــــّــــی خوش آمدید
  • نسیم ( یکشنبه 89/3/30 :: ساعت 10:17 صبح)

  • خاطرات دور کودکی را که مرور می کنم تصویر روشنی از یک مرد خدایی با ظاهری ژولیده و عمامه ی کوچک سبز رنگ که گهگاه او را در کوچه پس کوچه های  شهر سوار براسب می دیدم زنده می شود.قاب عکس بزرگی از او در خانه بود .همه با احترام از او یاد می کردند.خاطرات طنز گونه وشوخی های معنادارش را که از زبان بزرگتر ها می شنیدم تعجب می کردم ،چرا او با این ویژگی ها باید اینقدر محبوب باشد ؟...اینک آرامگاه صمصام در تخت پولاد اصفهان تکیه ی بروجردی میعاد گاه اهل دلی است که بواسطه ی زیارت قبر شریف این پیر وارسته از خزانه ی عرفان و معنویت اوبهره مند می شوند .و اینک مختصری از شرح حال صمصام برگرفته ازhttp://www.isfahantoday.com:

    مرحوم صمصام از چهره‏هاى خیلى محبوب اصفهان بود. شاید جزء سرشناس‏ترین روحانیون اصفهان هم بود. فکر نمى‏کنم کسى در اصفهان باشد که صمصام را نشناسد و به آن علاقه نداشته باشد. البته به سبک خاصى زندگى مى‏کرد، مثلاً در همان زمان هیچ وقت سوار ماشین نمى‏شد.

    <**ادامه مطلب...**>

    سوار قاطر یا الاغى که داشت مى‏شد، و در تمام محافل و جلسات مذهبى اصفهان و جاهایى که روضه و منبر بود، معمولاً بدون دعوت حضور داشت. یک حالت بهلول گونه‏اى داشت، حالتى که به نظر مى‏آمد مقدارى شاید سطحى یا به اصطلاح آدم خلى باشد. ولى در عین حال این‏جور نبود. بسیار فرزانه و حکیم و حتى باسواد بود. ظاهراً ازدواج هم نکرده بود. در جلسات و منبرهایى که مى‏رفت، چه با دعوت یا بدون دعوت، پول مى‏گرفت. و پول را هم نقداً دریافت مى‏کرد، چه بگذارند منبر برود چه نگذارند، چون بعضاً هم نمى‏گذاشتند منبر برود ولى در عین‏حال معروف بود که افراد زیادى از ایتام و فقراى اصفهان را او اداره مى‏کند. در زندگى شخصى خودش چیزى جز سادگى و ساده‏زیستى وجود نداشت. یک وقت خودش مى‏گفت من آرزو به دلم ماند که یکبار براى منبر دعوتم کنند، تا اینکه روزى دیدم پاکتى برایم آمده و خوشحال شدیم که بالاخره این آرزو به دلمان نماند. وقتى که پاکت را باز کردم، دیدم در نامه نوشته‏اند آقاى بهلول لطفاً به روضه ما تشریف نیاورید، این پنجاه تومان را هم پیش‏پیش بگیرید که مطمئن باشید و آنجا نیایید.

        مرحوم صمصام با آن سادگى و سیادت و محبوبیت و کهولت سن، زبان برنده‏اى هم در برخورد با مسائل اجتماعى و سیاسى داشت. و این ویژگى پذیرش خاص و تأثیر عمیقى در نفوس مردم گذاشت. در ارتباط با مسائل نهضت و ماجراى پانزده خرداد به بعد برخوردهاى خیلى جالبى داشت. صمصام معمولاً بزرگترین و پرجمعیت‏ترین جلسات اصفهان را انتخاب مى‏کرد و بى‏دعوت دم در مترصد مى‏ایستاد، و حدفاصل منبرى قبلى و بعدى مى‏رفت بالاى منبر مى‏نشست. طبعاً آن منبرى که بلند شده بود که برود به طرف منبر، مى‏دید یکدفعه صمصام بالاى منبر سبز شد، ناچار بود کنار بنشیند تا صمصام منبرش را تمام بکند. به این سبک منبر مى‏رفت. در همه‏جا هم حضور داشت.

        در یکى از جلسات بسیار پرجمعیت اصفهان که به همین صورت منبر رفته بود داستانى نقل مى‏کند و مى‏گوید: یک شب علوفه براى الاغم نداشتم، هر چه گشتم توى طویله و این طرف و آن طرف چیزى پیدا نکردم. بالاخره بلند شدم، دیدم حیوان گرسنه است و نمى‏شود گرسنه بخوابد، رفتم بیرون. آخر شب بود، دیدم دکانها همه بسته است. رفتم خیابان شیخ‏بهائى، چهارسو، پل‏فلزى، آن طرف چهارراه حکیم‏نظامى، همه بسته بودند، اما دیدم جایى چند دکان باز است، آنجا جلفا و محله اَرمنى‏ها بود. رفتم دیدم چیزهایى آنجا هست، شیشه‏هایى گذاشته‏اند و دارند چیزهایى مى‏فروشند. به یکى از دکاندارها گفتم: آقا علفى، جویى، گندمى، چیزى ندارید براى الاغمان. دکاندار گفت: نه، جو نداریم ولى آب‏جو داریم. بعد متوجه شدم اینجا مشروب‏فروشى است، مال ارمنى‏هاست. با خود فکر کردم که این الاغ ما اگر جو گیرش نیامده، امشب آب آن‏را بخورد. مثل کسى که پرتقال گیرش نمى‏آید آب پرتقال مى‏خورد. گفتیم قدرى از این آب‏جوها بده، گرفتیم آوردیم جلوى الاغمان گذاشتیم، یکى بویى کرد و سرش را بلند کرد، مى‏خواست بگوید نمى‏خواهم. هر چه گفتم بخور دیدم نخورد. این جریان را صمصام ظاهراً در یکى از جلسات منزل بنکدار، نقل مى‏کند و بسیارى از مسئولان شهر و طاغوتى‏ها و عده‏اى هم معمم و مردم عادى آنجا حضور داشته‏اند. استاندار شهر و رئیس شهربانى و ساواک و فرماندار هم آنجا بوده‏اند. خلاصه، صمصام زیر چشمى به یک یک اینها نگاه مى‏کرده و مى‏گفته: به الاغم گفتم: الاغ عزیز بخور، این آب جو است. این همان چیزى است، که استاندار مى‏خورد. به این ترتیب یکى‏یکى اسم مسئولین شهر را که در آن جلسه بوده‏اند مى‏برد و اینها را عملاً و مفهوماً از الاغ خودش پست‏تر و پائین‏تر مى‏آورد. این حرفها با آن لحن و سبک خاص و شیرینى که صمصام داشت موجب خنده فراوان مردم مى‏شد. این حرفها را صمصام زمانى مى‏گفت که کسى جرات نگاه کردن به یک پاسبان هم نداشت، ولى یک سیدى در یک جلسه مهمى بیاید، مثلاً شأن استاندار را از الاغ پایین‏تر بیاورد، در آن شرایط در شکستن اُبهت آنها خیلى جالب و تأثیرگذار بود.

        ماجراى دیگر این‏که بعد از دستگیرى حضرت امام، بعد از پانزده خرداد - در یکى از همین جلسات بسیار مهم و پرجمعیت با همان آهنگ ولحن خاص خودش که معمولاً با تکیه به صوت حرف مى‏زد در حالى که سبیلهایش را به طرز خاصى مى‏کشید و گاهى ریشهایش را مثل ریشهاى رستم دو شقه مى‏کرد و یک شال سبز به سر و شالى دیگر به کمرش مى‏بست و قباى کوتاهى هم مى‏پوشید - با آن قیافه منحصر به فرد و با صوت خاص خودش مى‏گوید: هر چه به این سید خمینى گفتم پایت را روى دم سگ نگذار، سگ مى‏گیرد تو را، حرف صمصام را نشنید و بالاخره پا روى دم سگ گذاشت و سگ گرفتش. آن حرف را با همان لحن خاص خودش که خیلى شیرین و زیبا و ادیبانه بود به نثر مسجع گفته بود، در شرایط خفقانى که آن رمان اسمى از امام بردن کار خیلى مشکلى بود. بلافاصله مى‏آیند و مرحوم صمصام را دستگیر مى‏کنند. این داستان را تقریباً تمام اصفهانیها، مخصوصاً آنهایى که در آن زمان بوده‏اند مى‏دانند، البته شاید یک مقدارى تقدم و تاخر در نقل‏ها وجود داشته باشد ولى مضمونش همین است. براى بردن به ساواک ایشان را به اصرار مى‏خواستند سوار پیکان بکنند، پیکان تازه آمده بود معمولاً ساواکیها هم از این ماشین استفاده مى‏کردند - ایشان حاضر نمى‏شود سوار ماشین بشود و مى‏گوید من با الاغ مى‏آیم. بالاخره ماشین ساواک از عقب یا از جلو و خود صمصام هم سوار الاغش راهى ساواک مى‏شوند. در بین راه هم تمام جمعیت در مسیرى که ایشان عبور مى‏کرد متوجه صمصام مى‏شدند و به لحاظ قیافه و سوار الاغ بودنش. اصلاً صمصام وقتى که از هر خیابانى مى‏گذشت وقتى از بازار اصفهان عبور مى‏کرد راهها بند مى‏آمد و همه مى‏ریختند دور برش سلام مى‏کردند و بچه‏ها اطراف او را مى‏گرفتند. او هم گاهى یک چیزى مى‏گفت. اگر چه بعضى وقتها هم عصبانى مى‏شد، ولى همه از این سبک و سیاق صمصام خوششان مى‏آمد.

        صمصام با این شکل مى‏رود به طرف ساواک. در همین احوال خبر رفتن صمصام به طرف ساواک تقریباً در همه اصفهان مى‏پیچد، که صمصام را متعاقب یک چنین داستانى و چنین جمله‏اى دستگیرش کرده‏اند و ایشان را به ساواک مى‏برند. در آنجا ادامه ماجرا را که از قول خودش یا شاید بعضاً از ناحیه ساواکیها، به بیرون درز پیدا کرده به این صورت نقل کرده‏اند که ساواکیها به‏خاطر همان خلق‏وخوى خاص و دوست داشتنیش دور او جمع مى‏شوند. رئیس ساواک هم مى‏آید آنجا ببیند این سید که همه دوستش دارند چه کسى است. در عین‏حال بنا داشتند که او را بترسانند. رئیس ساواک با یک ژست خیلى خشنى فریاد مى‏زند، که توى دیوانه را من باید سر جایت بنشانم، کارى مى‏کنم با تو که دیگر نفسى نکشى، و این مزخرفها را نگویى، پدرت را در مى‏آورم. و بنا مى‏کند به هتاکى و فحاشى کردن. شلاق را مى‏آورند و خوب صحنه‏سازى مى‏کنند که سید را مرعوب کنند. صمصام با همان هیبت و ژستى که داشته مى‏گوید، دست نگهدارید من یک جمله‏اى بگویم و بعد هرچه مى‏خواهید مرا بزنید. مى‏گوید که اولاً ما چون از خاندان عصمت و بذل و کرم و بخشش هستیم، من قبول کردم صد تا شلاق را، اما به تاسى از جدم پیغمبر که بخشنده و اهل سخاوت بود پنجاه تا از آن را بخشیدم به خود این آقاى رئیس که به او بزنید و بعد با اشاره به کس دیگرى که آنجا بوده مى‏گوید بیست تایش را هم به ایشان بزنید، ده ضربه هم به فلانى و پنج ضربه را به ایشان و سه تایش راهم به فلانى تا مى‏رسد به نود و هشتمى، بعد مى‏گوید حالا براى اینکه این الاغ من هم دلش نشکند دو ضربه شلاق هم به این الاغم بزنید. با این شگرد رئیس ساواک و دوروبرى‏هاى او را در ردیف الاغش مى‏آورد. رئیس ساواک عصبانى‏تر مى‏شود و مى‏گوید یاالله بخوابانیدش مثل اینکه اینجا هم رویش کم نمى‏شود. خلاصه شلاق را مى‏برند بالا که او را بزنند مى‏گوید صبر کنید، من یک جمله دیگر هم بگویم و بزنید که من حقم است و صد تا هم کم است دویست تا بزنید. بعد با کمى تامل مى‏گوید والله من خودم، عالم بى‏عمل هستم. عالم بى‏عمل باید بخورد دو برابر هم باید بخورد. مى‏گویند چطور؟ مى‏گوید: یک روز من خودم به سید خمینى گفتم پایت را روى دم سگ نگذار، سگ مى‏گیرد تو را، ولى خودم الان پایم را گذاشته‏ام روى دم سگ. با اینکه مى‏دانستم این جورى است، در عین حال خودم هم همان کار را انجام دادم و حقم است بزنید.

        خلاصه مى‏بینند که نمى‏شود با این آدم طرف شد و در حالیکه رئیس ساواک خیلى عصبانى بود و بعضى در دلشان هم از یک جهت مى‏خندیدند، سید را با یکسرى تهدید و داد و فریاد از ساواک بیرون مى‏کنند

     


    بخـــــــش نظرات ()


    Online User